سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت اول (چهارشنبه 87/3/29 ساعت 2:53 عصر)

    سرگذشت نرجس خاتون

بشر بن سلیمان برده فروش که از نواده های ابو ایوب انصاری است و از شیعیان خالص

حضرت علی بن ابی طالب (ع) و در سامرا همسایه امام حسن عسکری(ع) بوده است

نقل کرده که یک روز کافور غلام امام هادی (ع) نزد من آمد و گفت حضرت امام هادی

تو را احضار فرموده اند.

من فورا خدمتشان شرفیاب شدم آن حضرت به من فرمودند ای بشر تو از دوستان ما و بلکه

آباء اجداد و حتی فرزندانت همیشه از دوستان ما خاندان بوده وهست و تو مورد وثوق منی

می خواهم سری را به تو بگویم که از این جهت بر سایر شیعیان برتری پیدا خواهی کرد.

من خوشحال شدم و از آقا تشکر کردم. سپس آن حضرت نامه تمیزی به خط و زبان رومی

نوشتند و سر آن را بستند و دویست و بیست اشرفی که در کیسه زردی بود بیرون آوردند و آنها را به من دادند و فرمودند به بغداد می روی صبح زود در فلان روز سر پل بغداد حاضر

می شوی اولین کشتی که حامل اسیران است  می رسد مشتریان زیادی از اشراف بنی العباس

به طرف آنها هجوم می برند عده کمی هم از جوانان عرب برای خریدن کنیز آمده اند در این

بین شخصی بنام عمر بن زید کنیزی را که دارای اوصاف زیر است به فروش می گذارد .

دو لباس حریر پوشیده و خود را پوشانده و در معرض فروش و مشتریان قرار نمی گیرد،

از وضع اسارت خود ناله می کند و به زبان رومی و از پشت پرده رقیقی اظهار ناراحتی بر

هتک حرمتش می نماید.

شخصی می خواهد او را به سیصد دینار به خاطر عفت و نجابتش بخرد او می گوید اگر دارای حشمت سلیمان هم باشی من به تو رغبت ندارم و پول خودت را بیهوده مصرف نکن.

فروشنده می گوید پس من چه کنم؟ آخر باید به هر نحوی که هست تو را بفروشم.

کنیز می گوید عجله مکن بگذار خریدار من هم پیدا می شود.

تو در این موقع نزد فروشنده برو و بگو من نامه ای برای او از طرف یکی از اشراف به خط رومی آورده ام و سپس نامه را به کنیز نشان بده و او را بخر و بیاور.

بشر بن سلیمان می گوید آنچه حضرت امام هادی(ع) فرموده بودند انجام دادم وقتی چشم آن کنیز به نامه افتاد گریه زیادی کرد سپس رو به عمر بن زید نمود و گفت مرا به صاحب نامه بفروش و قسم خورد ه اگر مرا به او نفروشی خود را می کشم.

من در خصوص قیمتش با فروشنده گفت و گو کردم او به همان مبلغی که امام هادی(ع) داده بودند راضی شد من آن کنیز را خریدم و همراه می آوردم اما آن کنیز از این جریان بسیار خوشنود بود و مکرر نامه امام را از جیب بیرون می آورد و می بوسید و به چشمش می مالید و به صورت و بدنش می کشید.

من گفتم : تعجب است نامه ای را می بوسی که نویسنده آن را نمی شناسی.

گفت : ای بیچاره کم معرفت من قصه ای دارم که اگر مایلی برایت نقل کنم.

گفتم بفرمایید استفاده می کنم.

                                         

گفت من دختر پسر قیصر روم هستم پدربزرگم پادشاه روم است ، مادرم از فرزندان شمعون وصی حضرت عیسی است.

روزی جد من قیصر روم می خواست مرا به ازدواج پسر برادرش در آورد من آن روز سیزده سال داشتم مجلس عقد با شکوهی ترتیب داده بودند . تنها سیصد نفر از رهبانان و قسٌیسین نصاری از فرزندان حواریون حضرت عیسی حضور داشتند هفتصد نفر از اعیان و اشراف  و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سر لشکر و بزرگان مملکت بودند.

تختی برای جلوس ما ترتیب داده بودند که به انواع جواهرات مزین بود ولی به مجرد آنکه پسر عمویم روی تخت کنار من نشست و اسقفها می خواستند مراسم عقد را برگزار کنند

ناگهان زلزله ای شد که صلیب ها بر روی زمین افتاد .

رنگ صورت اسقفها پرید و به شدت می لرزیدند.

پاپ بزرگ اسقفها رو به قیصر کرد و گفت: پادشاها ما را بار دیگر از مشاهده این اوضاع که نشانه زوال دین مسیح و مذهب و زوال پادشاهی شما است معاف بدار.

جدم نیز این وضع را به فال نیک گرفت ولی در عین حال به اسقفها دستور داد که دوباره مجلس عقد را برقرار کنند ولی باز هم مجلس به سرنوشت اول دچار شد.

من همان شب در خواب دیدم که حضرت عیسی و شمعون وصی او و جمعی از حواریون حضرت عیسی در قصر جدم اجتماع کردند و به جای تخت او منبری از نور گذاشتند و مثل اینکه منتظر کسی هستند.

                           

چیزی نگذشت که دیدم حضرت محمد (ص) و دامادش حضرت علی (ع) و جمعی از فرزندانش وارد قصر شدند  حضرت عیسی با آنها استقبال کرد  و با حضرت محمد (ص) معانقه نمودند پس از چند لحظه آن حضرت رو به سوی حضرت عیسی کردند فرمودند یا روح الله من به خواستگاری دختر وصی شما "اشاره به من " برای فرزندم "اشاره به امام حسن عسکری " آمده ام.

حضرت عیسی رو به شمعون گفت سعادت و شرافت بزرگی به سوی تو روی آورده با این وصلت با شکوه موافقت کن. او هم گفت موافقم.

حضرت محمد (ص) از همان منبر بالا رفتند و خطبه عقد را خواندند و مرا برای فرزندش تزویج نمودند و حضرت عیسی و فرزندان خود را نیز شاهد گرفتند. من هم وقتی بیدار شدم از ترس جانم خوابم را برای پدر و جدم تعریف نکردم ولی بعد از آن شب قلبم مملو از محبت حضرت عسکری شده بود و از عشق او از خوراک افتاده بودم و کم کم لاغر و رنجور و بیمار شدم. جدم قیصر تمام پزشکان پایتخت را جمع کرد ولی آنها هرچه کردند اثری در روحیه من نداشت .

یک روز جدم به من گفت نور دیده ام هرچه می خواهی به من بگو تا انجام دهم چرا اینقدر ناراحتی؟

گفتم پدرجان اگر زندانیان و اسیران مسلمین را آزاد کنی شاید حضرت عیسی و حضرت مریم مرا شفا دهند.

جدم تقاضای مرا پذیرفت من هم به طوری که او نفهمد مقداری اظهار اشتها کردم و غذا خوردم و جدم خوشحال شد و نسبت به مسلمان ها بیشتر رعایت می کرد.

از این جریان چهارده شب گذشت . یک شب باز در خواب دیدم حضرت زهرا (س) و حضرت مریم و حوریه های بهشتی به عیادت من آمده اند.

حضرت مریم رو به من کرد و فرمود این خانم بانوی زنهای عالم فاطمه زهرا (س) مادر شوهر تو است که به عیادتت آمده اند.

من به گریه افتادم و دامن او را گرفتم و از اینکه حضرت عسکری دیگر به سراغ من نیامده به آن حضرت شکایت کردم. فرمود او  از آن جهت به دیدارت نیامده که تو هنوز مسیحی هستیاگر می خواهی خدا و حضرت عیسی و حضرت مریم از تو راضی باشندو پسرم حسن عسکری به دیدنت بیایدباید به اسلام گواهی بدهی و مسلمان شوی

من فورا شهادتین را گفتم و مسلمان شدم حضرت زهرا (س) مرا در آغوش گرفتند و حالم خوب شد و آن حضرت به من فرمودند از امشب منتظر باش که فرزندم عسکری نزد تو خواهد آمد.

شب بعد حضرت عسکری به خوابم آمد من از گذشته ام شکایت می کردم و می گفتم ای محبوب من در فراق تو تلف شدم.

             

او فرمود نیامدن من فقط به خاطر مذهب بود و حالا که اسلام آوردی هر شب به دیدنت می آیم تا وقتی که این فراق به وصال مبدل گردد و بحمد الله از آن شب تا به حال شبی نبوده که حضرت عسکری به خوابم نیامده باشد.

بشر بن سلیمان می گوید من از خانم پرسیدم چه طور شد که به میان اسیران افتادی؟

گفت یک شب در عالم خواب حضرت عسکری فرمود فلان روز پدربزرگت قیصر لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده ای از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو.

من این کار را کردم پیش قراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و آوردند تا امروز که نامه حضرت هادی(ع) را به من دادی ولی تا به حال به احدی نگفته ام که من دختر قیصر روم هستم، حتی پیرمردی که در تقسیم غنائم جنگ نصیب او شده بودماز من پرسید اسمت چیست گفتم نرجس، گفت این نام کنیزان است.

بشر میگوید : گفتم تو عربی را از کجا آموختی؟

گفت جدم در تربیتم بسیار کوشید و زنی را که چند زبان را بلد بود مربی من قرار داد زبان عربی را از او آموختم.

                                

بشر می گوید وقتی او را به سامرا نزد امام علی النقی (ع) بردم حضرت برای رونمای او فرمودند آیا به تو ده هزار دینار بدهم یا مژده مسرت بخشی را به تو بگویم.

عرض کرد مژده بدهید فرمود به تو مژده می دهم که به زودی فرزندی خواهی داشت که شرق و غرب عالم را مالک شود و دنیا را پر از عدل و داد می نماید بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد که این فرزند از کدام شوهر بود .

حضرت امام هادی(ع) فرمودند از آن کسی که پیغمبر اسلام(ص) در فلان شب و در فلان ماه و در فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری فرمود.

در آن شب حضرت عیسی بن مریم و وصی او تو را برای چه کسی تزویج کردند؟

گفت برای فرزند دلبند شما.

فرمود او را می شناسی؟

عرض کرد چگونه او را نمی شناسم و حال آنکه از شبی که به دست حضرت فاطمه (س) مسلمان شده ام شبی نیست که او به دیدن من نیاید.

امام دهم به کافور خادمش فرمود خواهرم حکیمه را بگو به نزد من بیاید. وقتی آن بانوی محترمه آمد امام هادی فرمودند این دختر همان است که گفته بودم.

حکیمه خاتون او را در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید.

امام هادی (ع) به حضرت حکیمه فرمودند خواهرم او را به خانه خود ببر و مسائل و احکام اسلام را به او تعلیم بده، او همسر فرزندم حسن(ع) و مادر قائم آل محمد(ص) است.

 

                             





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2793 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •